چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

سرتیتر صفحه جدید

به نام خدا

 

خورشید هنوز می درخشد

 

زنگ خانه به صدا در آمد. در باز شده اما نمی دانم کیست. درون اتاقی در خانه نشسته ام. در اتاق باز است. هنوز کسی وارد خانه نشده. زمستان است ، اما هوای اتاق گرم ؛ بیش از حد گرم. کمی شعله بخاری را پایین می آورم. هنوز نمی دانم چه کسی زنگ خانه را به صدا در آورد. کسی وارد نشده ، کسی هم پاییین نمی رود ببیند کیست. احتمالا دوست برادر کوچکترم است ؛ مدتی می ایستد و چون نتیجه ای نمی گیرد می رود.

در انتظارم انتظاری برای چیزی واهی. اما این انتظار مرا سخت می رنجاند. برادر بزرگ و خواهرم در خانه اند . برادرم در حال لباس پوشیدن است و قصد دارد بیرون برود. تنها صدای ضعیفی از تلویزیون به گوشم می رسد. ساعت از سه ونیم گذشته. بعدازظهری ساکن و درد آور. تلویزیون خاموش شد . دیگر صدایی جز صدای راه رفتن برادرم که مدام بین جلوی آینه و آشپزخانه در گذر است شنیده نمی شود. او بیرون می رود. پنجره اتاق باز است. گاهی عبور نسیم خنکی از روی صورتم به من امید رهایی  از  این عصر زمستانی گرم را می دهد. خواهرم هر روز ساعت چهار کلاس دارد.

 هزاران فکر از ذهنم می گذرد ، فکرهایی مزخرف . بدنم گرم شده از جایم برمی  خیزم. چندین بار با آب سرد صورتم را می شویم. اما گرمی بدنم با آب سرد از بین نمی رود. خواهرم برخاسته ، جزوه اش را برمی دارد و برای رفتن به کلاس آماده می شود. این موضوع تا حدودی مرا آرام می کند. او پس از مدتی نسبتا طولانی که برای پوشیدن لباس صرف می کند ازخانه خارج می شود. اکنون تنها هستم ، تنها. تلویزیون را روشن میکنم و سعی میکنم ذهنم را مشغول کنم اما نمی توانم ، حتی اندکی.

* * *

صدای زنگ به صدا در می آید ، به سرعت به طرف آیفون می دوم . انتظارم به پایان می رسد ، خود اوست. به استقبالش می روم. چهره اش کاملا آرایش شده است. وارد خانه می شود و در حالیکه روسری اش را روی مبل می گذارد ، می نشیند. حسی آمیخته با ترس و هوس در دلم غوغا می کند ، ولی عکس من او آرام نشسته است. مانتوی کوتاهش را بیرون آورده و از من تقاضای نوشیدنی می کند.  حرف او مرا که بی اختیار به او زل زده ام به خود می آورد. به آشپزخانه می روم و با سینی ای  حاوی دو لیوان آب پرتقال خارج می شوم . سینی را جلویش قرار می دهم . در حالیکه لیوان نوشیدنی را سر می کشد می گوید : شرابی ، آبجویی ، نداشتی ؟ می گویم : نه ! برمی خیزد و جلوی آینه می ایستد . وسایلی را از کیفش خارج کرده ، به صورتش می مالد .برای من که اولین بار است در همچین موقعیتی قرار می گیرم دیدن ای صحنه ها بسیار  هیجان آور و تازه می نماید ، اگر چه هنوز آثاری از خجالت را در عمق چشمانم می توان دید. به طرف اتاق خواب رفته ، می گوید : زود بیا ، من باید زود برم فوقش نیم ساعت بتونم اینجا یمونم ، کار دارم. جلوی آینه رفته سعی می کنم سر و وضعم را مرتب کنم. بدن داغم می لرزد. هوس بر سراسر وجودم حکمرانی می کند. صدایش از اتاق شنیده می شود :اَه ، بیا دیگه الان خوابم میبره. صدای تپش شدید قلبم را می شنوم. به چهره ام در آینه خیره می شوم. گویی هیچ گاه آن را ندیده ام. همه چیز برایم طور دیگری شده ؛ تصور می کنم همه چیز از من متنفر شده اند. به طرف اتاق خواب راه می افتم دستگیره در را به پایین فشار می دهم. اندکی همان گونه می مانم. صدایی را از انتهای ذهنم می شنوم که می گوید : بایست. بر می گردم کنار پنجره میروم.
 خورشید هنوز می درخشد ، چند تکه ابر سفید و کوچک با آرامی در آسمان حرکت می کنند. پنجره را می گشایم. نسیم خنکی چهره ام را می نوازد . به گلهای نیلوفر باغچه می نگرم. در ته دلم احساس شرمندگی می کنم. دوباره به طرف اتاق می روم. صورتم خیس عرق شده. دستم دستگیره در را می لرزاند .می گوید : بیا تو دیگه ! نمی دانم چرا !
به سرعت شروع به دویدن می کنم تا نتوانم به چیزی فکر کنم . پله ها را یک به یک طی کرده ،  وارد پشت بام می شوم . در را روی خود قفل می کنم .کلید را باقدرت به طرف کوچه
می اندازم . مدتی به پشت در تکیه می دهم. بدنم بی اختیار می لرزد. سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم.چندی بعد اورا میبینم که از کوچه خارج می شود.

 احساس خوبی دارم ، لذتی عمیق و واقعی . به آسمان خیره می شوم ، خورشید هنوز می درخشد .                                                                                                                                                                                      

                                                                                                                                                                                                  چهاردهم دی 87 ساعت 08:05

گزارش تخلف
بعدی